غزل قاصدک
غوغا نکن ای همسفر، یک روزی یارت می شوم
این دل که با خود داشتم ، چشم و نگارت می شوم
دلگیری و سر در گمی ،میراثِ ترس و بردگـــی
در گلستانِ پر خطر، چشمِ بهارت می شـــــــــوم
نالیدن و غم دیدنت ، با اشک تر خندیدنــــــــــت
بشکن نزن در دیده ام ، یکدم خمارت می شـــوم
در خود چنان رقصیدنت، با عشقِ کم بالیدنــــــت
چون ماهِ تابانِ شفق، بی غم کنارت می شــــــوم
کابوسِ شر گم گشته شد، ناقوسِ شادیها چو دید
حیف ای غزل پیرم دگر، سنگین و بارت می شوم
ای قاصدک چرخیدنت ، مخفی نکن دلبستنــــــــت
باشد ولی بوسیدنت ، عیب و دمارت می شـــوم
سبزینه چشمی آشنا ، همرنگِ سنگی بی بـــــهاء
در هر ستاره ای بگو، شهد قرارت می شـــــوم
شب زنده دار بندگی ، دلبند بخت زندگــــــــی
تا می شنیدم نام تو، دیوانه وارت می شــــــــدم
جاسم ثعلبی (حسانی) 05/09/1394
26/11/2015
:: برچسبها:
غزل قاصدک ,
:: بازدید از این مطلب : 1784
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0